بنام خالق زیباترین داستانها
وارد که شد دلش پربود از غم از غصه از دنیا . سرش مثل کوه سنگین بود ...
کنار ضریح که رسید ، شروع کرد به دعا ، شنیده بود از دعا برای دیگران آغاز کنید تا دعاتان مستجاب شود .
خدایا پدرم ... خدایا مادرم ... خدایا خواهرم ، برادرم ، همسایه های این وری ، همسایه های اون وری ...
به خودش که رسید ، احساس کرد یکباره همه ی غمها از دلش رفته . بطور عجیبی احساس آرامش میکرد ، احساس شادی ، احساس نور ...
صورتش را روی ضریح گذاشت و ادامه داد :
خدایا .. پدرم .. مادرم .. خواهرم ، برادرم .. همسایه های اینوری ، همسایه های ...